- ۰ نظر
- ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۱:۰۱
- ۲۰۲ نمایش
اومد جلو سلام و احوالپرسی کرد
بهش گفتم مگه تو کلاس نداشتی؟! تو که قرار نبود امروز بیایی! ، چی شد اومدی؟!
با بغض گفت: نمیدونم چی شد که رسیدم اینجا...
سوار ماشین شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم که نمیدونم چی شد یهویی رسیدم جلوی بهشت زهرا (س)
خوش به سعادتش که شهدا مسیر حرکتشو عوض کردن...
شهدا؟!
میشه مسیر مارو هم عوض کنید؟
شهــدا؟!
شهدا؟
معلم: میخوایم شما رو ببریم اردو باید رضایت نامه از طرف پدر و مادرتون بیارین..
اونایی که میان دستاشون بالا....
زهرا خانوم تو نمیایی؟ همه دستاشون رفته بالا فقط تو دستت پایینه..
زهرا هشت ساله با بغض گفت:
اجازه من م .. م .. مامان و ب .. ب .. بابا ندارم..
معلم گفت چرا : زهرا گفت: و .. وقتی ب .. ب .. بابام شهید شد ..
اومدن به م .. م .. مامانم گفتن شوهرتون مفقودالاثر شده ...
بعد از شنیدن این خبر م .. م .. مامانم قلبش درد گرفت بردیمش بیمارستان ..
مادر بزرگم از دکتر پرسید حالش خوب میشه .. دکر نگاهی به من کرد و گفت ..
رفت پیش خدا .. الان هم پیش مادر بزرگم زندگی می کنم..
مادر بزرگ زهرا میگه: زهرا بعد از اون اتفاق کلمه بابا و مامان رو نمیتونه بگه ..
فقط روی این دو تا کلمه لکنت داره ...
جوانان این سرزمین رفتند اما کاش میماندند...اما نه باید میرفتند...مانده ام خدایا این دنیا بدون آنها سخت است ولی از طرفی اینجا جایشان نبود...فقط میتوانم یک چیز بگویم...کاش کمی بیشتر پیشمان بودند...عطش شهادت در وجودم شعله میکشد...نکند روز قیامت هم که شد از دیدن چهره شان محروم بمانم...خدایا کمکم کن حداقل دلشان را خون نکنم...آمین